روزنوشت یک پپسینوژن بعداز اثر HCL
+157
دقیقا ۱۰۰ روز مونده به کنکور ...
این از همون چیزهایی ک خوشحالم میکنه ، ناراحت هم !
به نظرم غم و غصه های این روزام یه جورایی بی ربط نیست به
کنکور پس بیشتر نوشتن احمقانه اس !
از چیزی ک میخام دور نیستم ، شاید نزدیکم باشم حتی !
ولی لیزه ، میفهمی چی میگم ؟
۲۶ تیر خوشحال میام :) * میشه دعاکنید ؟
+156
خدایا کمک کن بیدار شم :( اصن مطمئن نیستم برم خوبه یا بد؟
اووووف میم لعنتی دستمونو گذاشت تو حنا !!
+پارسال رفتم یه هفت سین خریدم ۱۰۰ تومن ، بعد به بابا گفتم
بیخیال نمیخاد بگیریمش دیگه سال بعد به درد نمیخوره رنگش!
خانمه گفت کاری نداره سال بعد بیار خودم رنگشو عوض میکنم:)
منم امسال رفتم سراغش که پیداش نکردم و دیدم ع یه مغازه
داخل پاساژ یه خانمی بهم اشاره کرد بیا تو !!
گفتم قضیه رو ، گفت کلی پول مارو برداشت برد دستمون
گذاشت تو حنا ، دورتا دور مغازه پر بود از وسایل تزئینی.
+تصمیم گرفتم رنگ و ... بخرم خودم دست به کار شم
رفتم خرازی ربان بخرم گفت چند متر؟! خب من در این مورد
خفن بی سوادم گفتم دو متر خخخ!
شب اومدم خونه با میم درستشون میکردیم دیدیم خیلی کمه
میم میگه خاک بر سرت عقلت نمیکشه زیاد لازمه دو مترخریدی؟
منم با قیافه حق به جانب گفتم اخه فک میکردم دو متر خیییلیه
#تا صبح با همین دوتا جمله کوتاه کلی خندیدیم :
دستمون گذاشت تو حنا ...
دو متر خیلییییه ...
پ.ن : نرفتم :|
پ.ن۲: داریم با میم درباره همسر شماره۱ حرف میزنیم!
حالا یه موضوع الکیه و من با خنده گفتم ببینید چی میگه:/
+155
لبخندی نشست رو لبام از سر ذوق و اینکه چقدر باحال :)
بعد یهو به این فک کردم اگه یه روزی همین شخص بیاد بهم بگه
شماره۱ داره پدر میشه ، بازم خوشحال میشم؟ اینم باحاله؟
خب درسته که دیگه حتی تصویر شماره ۱ هم تو ذهنم ترسیم نمیشه
ولی مطمئنا باید فرقی باشه بین اینکه بهت بگن
اولین کسی که عاشقت بود داره پدر میشه ، و یا
اولین کسی که عاشقش بودی داره پدر میشه !!
+154
اما وقتی از نوشته های بقیه هم بدت میاد ؟!
بذار اینطوری بگم که یکی دو ساله به میم میگم
دقت کردی من همون من قدیمی نیستم؟
از یه جایی به بعد دوست جدیدی رو وارد زندگی
پپسین حقیقی نکردم !!!
آخریش کسی بود که چند شب پیش بابت وارد کردنش
کلیییی خجالت کشیدم ، اخه کسی که نگاه عقل کلی بم داشت
مدام استیکر خنده تحویلم میداد ...
دیگه حتی اگه اسمش از خاطرم رد بشه خجالت میکشم و احساس حماقت
میکنم یه جورایی با خودمم دیگه رودربایستی دارم من !!!
رفتم سراغ چندتا وبلاگ جدید عالی ،از اونایی ک سبکشون
طبیعتا باید مورد علاقم میبود ... ولی نبود :(
وقتی دیگه اصن میم رو دوس ندارم و از سین فرار میکنم !
یعنی دارم بیخیال دوستهام میشم ... اینا رو من انتخاب کرده بودم؟؟
خنده داره اما روحم یه زندگی جدید رو میطلبه ...
همش یکی از دورنم فریاد میزنه کاری ک میگم رو انجام بده،
و من خیلی خستم ! فردا ، یکشنبه ، دوشنبه
دقیقشو نمیدونم اما مطمئنم هفته ی دیگه شروعش میکنم :)
+153
موندن مامان بابا مساوی شد با رفت و امد مهمونها
حالا تا اونجاش ک من میتونستم سلام علیک کنم و برم
تو اتاقم بد نبود ...
ولی امان از دیشب که مهمون مهم هامون اومدن و بابا خونه نبود
و عقلم دستور داد زشته مامان تنها پیششون بشینه!
از اولش ک وارد شدن هی گفتن چ عجب ما تورو دیدیم
نپوسیدی همش تو خونه ؟! بعد اقاشون رفتن رو مبل کنار
تی وی نشست و همینطور داشت حالمومیپرسید که اصن
نمیدونم چرا فارسی وان ؟ کی تو خونمون فارسی وان میبینه؟
خخخ دختره لعنتی داشت لباسشو در میاورد و منو این اقا
چشممون به تی وی بود !
خانمشم رفت اون سمت ، مجبور شدم
میز عسلی رو جابه جا کنم و پذیرایی و ...
بعدش نشستم و باهاشون مث ادم بزرگا صحبت کردم :دی
اخراش داشتیم با اقاعه(سن ۶۰ درنظر بگیرید) در مورد
رای گیری و نماینده های شهر ک فامیلاشون هم میشن
بحث میکردیم و وقتی گفتم من رای ندادم خندیدو گفت افرین!
بعدش گفت من یکی رو میشناسم میخاد کار شعبمونو
درست کنه میدونی ک چقدر مشکله اینکار؟ اگه اینو درست کرد
یعنی خیلی خرش میره و دانشگاه تو براش کاری نداره
میگم یکاری کنه تهران بخونی ! من در دلم :
من در ظاهر :
خانمش رفته پیش مامانم کلی ازم تعریف کرده که
دختر ما (دوست صمیمی قدیمی...) اصن نمیاد پیش مهمون و ...
همیشه از بچگی منو میزدن توسر اون :( دیشب معلوم
نیس چقدر تو دلش ک چه عرض کنم با فریاد بهم فحش داده:/ )
+خیلیا مث من برا ازمون ۷ ام اماده نیستن و دیدم
اینور اونور نوشتن نمیریم ! اما من بااااید برم چون از فامیل که
بگذریم خودمون باورمون شده که بخاطر همین ازمون هفت فروردین
امسال عید موندیم تو خونه !
+152
بعدش رفتم صبحونه بخورم که بابا گفت بریم روستا و دیدم فازش
مسافرته ... جفتشون دپرس شده بودن هی به هم گیر میدادن!
دلو زدم به دریا گفتم اوکی بریم ... که رفتم هماهنگ کنم اون ماجرا رو
توراه داشتیم با بابا میرفتیم پیش اون یارو تو تونل ها گریم میگرفت
تو دلم گفتم گریه کن پپسین خانم ، گریه کن ک بایدپنج شیش روز الکی
بخندی مخصوصا وقتی یه نفرو دیدی ! باید بخندی تا ثابت کنی ناراحت
نیستی ..! رفتیمو و نشد .. بطور عجیبی نشد !!
و این یعنی قسمت؟یا برای چندمین بار امام رضا نطلبید؟
یا به نفعمه بمونمو درس بخونم؟ ! خدایا درکل مرسی :)
توراه برگشت به خونه فهمیدم عمو بزرگه با خانواده خونه ی ما هستن
منم به بابا گفتم منو ببر خونه میم اینا ، زنگ زدم بهش گفت خونه داییمم
گفتم پ هیچی ! گفت نه بیا دنبالم با هم بریم خونه ،
خلاصه رفتیمو یکم حرف زدیم ، گرسنه نبودم اما گیر داد بیا
غذا بخور و ... سبزی پلو داشتن گرم کرد از خونه زنداییش هم
ناهار فرستادن برنج و جوجه که من جوجه بدون استخون نمیخورم
و میم برام دوتا برنج ریخت البته به اصرار خودم کم !
کلی سالاد قاطی برنج کردم ک بخورم اما اولین قاشق ک خوردم
فقط طعم ماهی حس کردمممم ، بهونه اوردم ک سیرمو نمیتونم
ونخوردم ! اما واقعا خجالت کشیدم :(
ناگهان دختر داییش زنگ زد و گفت همه شام میان خونه شما
یعنی ۱۵ نفر ! سریع اومدیم لپه پاک کردیم و میم پیاز و ...
که دستمال داد دست داداشش گفت برو میز تمیز کن !
این بچه هم یه دستش سیب بود و نتونست جاشمعی رو کنترل کنه
یکیش افتاد شکست و میم چنان فریادی زد من بدنم به ویبره افتاد:/
فقط تونستم به بچه بگم فدای سرت چ ببرم صورتش بشورم !
میم انقدر بهش فحش میداد و جیغ میزد نزدیک بود بزنم لهش کنم:دی
مامانش هم اومد و برنج تمیز کردم و سالاد باهم درست کردیم
دیگه زنگ زدم بابام بیاد دنبالم و این یعنی رو به رو شدن با عمو
پس از دو سال !! حالا یا باید با خاندان اونا مواجه میشدم یا این!
میم هی حرص میخورد حتما مامانت دوباره چلو گوشت گذاشته
نگهش داشته و ... اما توراه بابا جوجه و کوبیده سفارش داد و من
زنگ زدم به میم خبر دادم ک خوشحال باش مامان غذا نذاشته خخخ
وارد خونه شدن برام سخت بود اما ... عمو به پهلو نشسته بود
و صاف نشست یجوری حرکت کرد حس کردم شاید میخواست
دست بده بهم و ... من سلام علیک کردم رفتم با زنعمو روبوسی کردم
بعدش هم با دختر عموها و پسر عمو که هرکدوم یه طرف سالن
نشسته بودن خخخ
الان من تو اتاقمو اونا دارن پایتخت میبینن !
پسر عمو سربازه هم تازه اومده!
+151
+امسال مث سال ۹۳ لحظه سال تحویل حس گریه داشتم ،
اون بار بخاطراینکه کنار مادرو پدرم نبودم ولی اینبار سردرگمی
اشکمو چشممو قلقلک میداد !
تا قبل ساعت ۸ صبح همه چی اوکی بود ، چرا یهو اینطوری شدم؟
از یه طرف اصرار بابا ، میگه بیا با هم بریم
اگه تو نیای ما هم نمیریم ، از یه طرف درس و کنکور و آزمون ...
حس خودمم دوس داره بره سفر ، ولی توانایی دیدن
اون آدمها رو دارم ؟؟ میدونی چقدددر عوض شدن؟
میدونی چقددددر عوض شده ؟!!!
اومدم اینجا تصمیم بگیرم ، خیلی بده که من باید انتخاب کنم،
الان میتونم یکاری کنم تا شب حرکت کنیم ...
اصن باشه تا ۷ام ۸ ام برگردیم ، ذهنت انقدر مشغول نشده تو همون
چند روز که بعدش نتونی درس بخونی ؟؟
یه چیزی تو ذهنمه همش میگه اگه این سالها رو بذارم
با غم بگذره بعدش پشیمونم :(
#ولی ، باید عاقل باشم ... امسال رو نباید از دست بدم،
دوباره ۳۶۵ روز رو تقدیم قلبم کنم ؟ معلومه کـه نه !
+ مــَــن نـِـمـــیـره ...
+150
طبق عادت هر ساله خواستم بنویسم از کل امسال ،
همیشه در دفتر خاطرات ... اینبار اینجا ، چرا؟
چون امسال بیشتر روزمرگی ها و .... اینجا ثبت شد .
از همینجا شروع کنیم که باید مراقب صفحه های اندک
دفتر خاطرات باشم،
از سال ۸۹ سنگینی جملات و غمها و شادی هایم را تحمل کرد
و همه ی دقدغه (غ-ق) ام این بود که کاش برگه ای برای روز کنکور
برای ۱۸ سالگی ام حتی برای روز اول دانشگاه بماند ...
خب، آنقدر حالم بد بود و ننوشتم که هم روز کنکور ثبت شد
و هم ۱۸ سالگی ، تازه بیش از ۲۰ برگه خالی هم هنوز مانده ...
از نکات قابل توجه دیگر امسال این است که هرچقدر سال ۹۳ قشنگ و
پراز خاطره شیرین بود ، بیشترِ ۹۴ را در اتاقم ماندم !
هر شروع قشنگی که در ۹۳ رخ داد ، در ۹۴ تلخ پایان یافت ...
و من از همه ی امسال تابستان را بیشتر زجر کشیدم ،
بیشترفهمیدم ، بیشتر خط کشیدم روی دیوار ...
پارسال پر بود از قرارهای دوستانه ، از عروسی دوستم بگیر
تا پارک و کافی شاپ رفتن ها ،
امسال اما شهریور تنها یکبار رفتیم بستنی خوردیم ، درنگاه همه
پراز استرس نتایج کنکور ، حرفهایمان دو دسته بودند؛
عده ای از کنکور میگفتند و عده ای دیگر اصرار داشتند
بیایید درباره اش صحبت نکنیم :(
حالا قرار است دوشنبه برویم همان جا بستنی بخوریم ،
همگی باهم ... اینبار دو دسته شدیم ، عده ای پشت کنکور
و عده ای دانشجوی نامرغوب :(
و دیدن این شکست ها صبرو تحملی میخواهد که من ندارم
برای همین ، امروز خودم را از لیستشان حذف کردم و تنها به
سین اسمس دادم که بیا فردا با هم برویم بیرون :)
اگر میگذاشتم فراقمان ۶ ماه شود ، یعنی من این دوستی را
قبول ندارم ! و لگدی بود بر همه ی خاطرات و روزهای قشنگمان:/
امسال برخلاف دوسال گذشته با سیکل شروع نمیشود و
مادر پدرم میتوانند بروند به مسافرت و این نعمت بزرگیست همانا!
کاش از ۹۴ یادم بماند که نخواهم آدمها را بشناسم ،
از هرکه بیشتر دانستم بیشتر احساسم گنگ شد ...
و این جمله دقیقا مخاطب خاصی داشت ...
بزرگترین فکری را که با خودم در همه ی سالها حمل میکردم
در ۹۴ خاتمه یافت و این خودش قابل تامل است شاید!
امسال تنها از این نظر خوب بود که هیچ عزیزی را از دست ندادم
و بابت این امر خدارا هزاران مرتبه شاکرم
+149
پی امش هم واس من اومد ، هم میم !
با اینکه جفتمون سیو نداشتیم شمارشو ...
باز باید هی چکش کنم؟ هوم؟؟!
یکمم با مخم ور رفتم ک چرا میم حذفش نمیکنه ؟
تازه میگه تو حذفش کن ، من آمارشو بهت میدم :|
هیم میگه ولش کن مهم نیس ، مگه فراموشش نکردی ؟!
خب اره کردم ،ولی فقط من حذفش کنم ؟
بعدش به خودم گفتم بیخیال مگه ... هوم ...؟! اووف !
مثلا با شماره ایرانسل بابا تل نصب کردم که مزاحم نداشته باشم ،
این کانال های کنکوری رو چک کنم و ارتباط با میم ...
الان باید بیای لعنتیه عقب مونده؟
الان دوباره گیر کردم تو این گنگی ...
دوباره دیلیت اکانت ...
یه بدرک گنده تقدیم میکنیم و میریم ادامه ی تست شیمی:)
+173
عدد یک بالای صفحه ی گوشی !
میخواستم بگم خرداد ها همیشه خاص بودن . . .
اما ترسیدممم ، چون اصلا قشنگ و باحال مثلا نبودن
یا بد بودن یا خنثی ، مثلا همینقدر بد ک ۱۲ سال امتحان داشتم،
پارسال کنکور داشتم ! همینقدر بد که شماره ۱ خرداد
مزدوج شد ! همینقدر بد که یکی از نزدیکان جوون خرداد
چندسال پیش از دست دادیم !!
حالا باید خوشحال باشم که امسال خرداد کشش نداد
و همین روز اولی خاص بودنش رو نشونمون داد .
تازه خاص بدی هم نبود ، خنثی یا خوب حتی!!
فقط همش چهره اش یادم میاد ؛ وقتیکه لب ساحل
دوتایی نشسته بودیم ساعت ۴ صبح و من قلیون میکشیدم
و هی میگفت نکش احمق ضرر داره !
و بعدترش یه مرده ویالون به دست اومد اهنگ زد برامون
چ اهنگی؟ امشب چ شبیست ...
ومن خجالت کشیدمو هی اصرار داشتم مرده بره
که دراورد بهش پول داد ک بیشتر بمونه !
چهره ی اون شبی که با ث سه تایی رو تخت دراز
کشیده بودیم و درمورد خریدهای خانه و کاشانه صحبت
میکردیم ، یهو گفت من یکی رو میخوام اگ خدا بهم
ندتش دیگه هیچکیو نمیخوام ...
بعد من کلی دلیل اوردم که حرفشو بفهمم که فهمیدم !
چهره اش یادمه وقتی پارسال موقع انتخاب رشته
تو اتاق با پ بحث میکردم که باباش گفت براش زن
بگیریم و من ایکس رو پیشنهاد کردم ک بعد باباش
خیلیم خوشحال شد ، ولی اون خودش بهم با اخم نگاه کرد
ما دائم درباره دختره صحبت میکردیم و دائم بهم میگفت
خفه شووو ! غمگین میشد از باباش :(
حالا الان فهمیدم با ایکس ازد میکنه یجورایی قرارمدار
بین خانواده ها گذاشته شده .
دوست دارم فک کنم خوشحاله ، کاش باشه:)
واقعا این ایکس دختر قشنگیه و کلا خانوم،ایشالله خوشبخت شه.
+172
من طوری وانمود کردم که نه اصلا هم خاص نیست .
واقعیت هم همین بود ، چشمهاش خاص نبود .
ولی من عاشق چشمهاش بودم .
راستش مامان هم عاشق چشمهای باباس .
چشمهای بابا هم خاص نیست .
نکنه بیست و پنج سال دیگه دخترم عاشق چشمهایی بشه
که اصلا خاص نیست .
چشمهاش بود که باعث شد منه مغرور ،منی که همیشه
جلوی مامان و بابام خودمو بی احساس ترین فرد دنیا نشون
میدادم ، اون شب خرداد ماه لعنتی پارسال وقتی بابا
از ماشین پیاده شد که بره میوه بخره ، داشتم با چشمای
ملتمسانه به مامان میگفتم منو ببره پیشش .
بعد مامان باورش نمیشد اون من بودم ، خنده ش هم گرفته بود
تازه عصبی هم شدو گفت چرا مث عاشقا رفتار میکنی؟
چند ماه بعد ترش یه روز بهم گفت پشیمونم که نبردمت .
دیگه خودش هم فهمیده بود اون موقعیت تکرار نشدنیه .
الان مامان نمیدونه دیگه اون آدم هم خیلی وقته تموم شده .
اصلا هم سخت نیست .
چشمهاشم یادم میره .
___________________________
20:55 داشتم با مامانش درباره سنجش حرف میزدم
که از اونطرف داد زد گفت دختررررخاله جشن داریم
چند روز دیگه (پیش دبستانی) به بچه ها گفتم یه خواهربزرگتر
دارم توروخداااا بیا ضایع نشم :))
+171
دختر دبیرستانی هست ، گفتم حتما دوستاشن !
فقط فهمیدم نوشته مدرسه تموم شد و گریه زاری ـ
یعنی پیش بودن ! و وقتی با اکانت فیکم رشته دختره رو
پرسیدم که یعنی هم کلاسی همون دختره ! فقط منتظر بودم
نگه تجربی !! اما همیشه بدترین ادمهای زندگیم اگه رشته
تحصیلی داشتن(اغلب بی سواد بودن ! ) همشون تجربی بودن
برای همین از بچه های تجربی متنفر بودم ، ولی نمیدونم چی شد
که خودم رفتم تجربی و البته دوستام مث تصورات ذهنیم
بد نبودن .
دختره ج داد تجربی و این یعنی امسال رقیب کنکورت
یکی باشه که ازش متنفررررری !!!
+170
مثلا ذهنم پریوده ، قلبم پریوده ، مخم پریوده ، ع**م پریوده :دی
ایناااا تازه فهمیدن پریود فقط یعنی نه عادت ماهانه :وی
من کلا با زبان فارسی مشکل داشتم و دارم و شاید نخواهم داشت
هوم؟ نمیشه ک درباره فرداها نظر بدم !!
پ.ن : روزم روبا شیر توت فرنگی شروع کردم
همینقدر بد مزه !!!
____________
قبلا یه برنامه ای نصب بود که همه ی مکالمه هامو ضبط میکرد!
بعد که حذفش کردم ، فایلش هنوز هست و خب همه ی مکالمات!
نشستم چندتاییشو گوش دادم و فهمیدم چقدر قشنگ تلفن جواب
میدم واقعن !! استاد موسیقی زنگ زده میگه سلام خوب هستید؟
من :مرسی اون: فلانی هستم :) من: خب، بفرمایید؟
یه دوستم زنگ زده درباره ماکت زمین شناسی .
سلام پپسین جان ببخشید مزاحم شدم خوبی؟
من: مرسی اون : ببخشید مزاحم شدم من: خواهش میکنم :/
بقیه هم از اینا داغون تر اصلا سلام از دهنم بیرون نیومده 0_o
یا مثلا دوسال پیش دایی کوچیکه زنگ زده ولنتاین تبریک گفته !
وای یه مزاحمه زنگ زده بعد گفته کارتون داشتم ،
قطع کردم دفع بعد که زنگ زده گوشی رو دادم به پسرعمو
یارو گفته الو ، این میم گفته سلام علیکم :))
+168
من شور کوکش نکرده بودم ! ! !
با یه دختره ه،م،ز،ـ،ـ درباره درسا حرف زدم
حالم از خودم بهم خورد. وقتی داشتم مباحث میگفتم
خجالت کشیدم . دارم نا امید میشم؟ خدایا چم شده!؟!
باید چیکار کنم؟ چجوری اصلاحش کنم؟ هووووف
+167
....
پشیمونم بد !
آهنگ یکی مثل من شری پلیِ ،
موندم برای تولد ۱۹ سالگی میم چجوری باید تبریک بگم؟
دنبال چ متنی باشم؟ کادوشو دو روز پیش که تو کتابخونه
احساس سرماخوردگی کرده بودم و مامان اومده بود دنبالم
خریدم ، دو روزه بدجور مریضم و الان اخراشه گلوم میسوزه،
وقتی نوشتم ۱۹ یعنی حالا دوستی دارم که ۱۹ سالشه ...
از این ۱۹تا حداقل ۱۲ تاشو باهم دوست بودیم و میشناختمش،
میتونست بهتر بگذره این مدت ، میشد بیشتر درکم کنه
به جای اینکه دائم فقط تو بیماری ها بگه بمیرم برات
بگه دورت بگردم ! به جای اینکه هربار زنگ زدم بگم
میم من دلم گرفته ، سریع حرفمو قطع کنه و تند تند
شروع کنه بگه منممم دارم میمیرم،دارم دق میکنم
نفسم بالانمیاد قلبم درد میکنه ،...ومن ناامید شم:(
کاش میشد تو ۱۹ سالگی اینارو بهش بگم ، بدونه که
دروغ های جدیدشو متوجه میشم :(
همیشه تو حکمت این دوستی موندم وقتی انقدر باهم
متفاوتیم ، وقتی انقدر حرصم درمیاره ...
چندبار ادای شجاع هارو درآوردم و بعد قهرهای بی دلیلش
منم قهر کردمو وقتی یک روز بعد زنگ زد برای عذرخواهی
جواب ندادم و گفتم دیگه بیخیال این رابطه !
ولی مگه خانواده هامون گذاشتن؟ وقتی میم گریه میکرد
باباش میومدپا درمیونی ،من چیکار میتونستم بکنم؟؟؟
حتما چندسال پیش مطمئن بودم که تا ۱۹ سالگی عوض میشه:(
حتما باید منم مثل خودش امسال اسمس بدم ؛
عزیزم تولددددت مبارک .
و الکی نشینم دنبال پیام تبریک خاص بگردم . . .
الکی عکس و فیلم از خاطره ها درست نکنم . . .
پارسال تولدم وقتی سین تو لاین پست گذاشت
متن قشنگ با عکسای یکسال کلاس کنکور و بیرون رفتنا.
و اولین نفر تبریک گفت ... وقتی همه ریختن تو پیجم
داشتن تبریک میگفتن . من دیگه تایم لاین چک نکردم!
و پست میم رو ندیدم چون استیکر و عکس نداشته و
فقط یه متن یه خطی بوده که منه احمق ندیدمش. . .
سین اومد پی وی گفت پست میم ببین ! خب یک ساعتی
گذشته بود و رفتم دیدم سین اونجا هم کامنت گذاشته ...
در صورتی که میم حتی پست سین رو لایک هم نکرده بود !
بعدشم تا سه چهار روز بعد تولدم اصلا زنگ نزد و ج پی ام نداد
و ... بیخیال تو یکی از پست های ماه تولدم اینجا نوشتم .
+از همه ی اینها بگذریم من تنها رازدارم همین میمه ، یعنی
اولین بار ۱۲ سالگی شایدم ۱۳، شروع کردم درباره ی شماره۱
بهش گفتم و هیچ عکس العملی نشون نداد که من ناراحت بشم
و یعنی کلا براش مهم نبود !! اینطوری برای منم بهتر بود ...
حالا عادت کردم کوچک ترین اتفاق بهش میگم ،اونم از من بدتر
به قول خودش میره دستشویی باید به من بگه .
پس این اعتیاد رو بهم داریم .
حالاهم باید ببرم کادوشو بدم ،
باید اسمس بدم که تولدش مبارکه...
___________________
حدودا ۲۵ دقیقه مونده بود تا تولدش گفتم بیا تلفنی
با هم تست ادبیات کنکور ۸۸ ریاضی بزنیم ، قبول کرد.
که ساعت ۰۰:۰۰ رسیدیم به یه تست قرابت که اتفاقا بیتی
که داشتیم تو گزینه ۲ میخوندیم قشنگ بود ، بهش گفتم
من میخونمش تکرار کن،کاملا تو جو تست بود ! خوندم تکرار کرد
اخرش گفتم تولدم مبارک :)) میگه عهههه ۱۲ شد ساعت؟؟
خولاصه بوجور تبریک گفتم :دی
+کی رفته ای زدل که تمنا کنم تورا؟
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تورا !
+177
من فک کردم همینجوری چشاشو بسته استراحت میکنه
با گردن کج رو صندلی !!!
بعد کتابامو جمع کردم رفتم کتاباشو برداشتم ع رو پاش
اصن تکون نخورد !! دیگه اروم صداش کردم خیلی کم
تکونش دادم که یهو با صدای هییییع با وحشت بیدار شد
بقیه هم ترسیدن خخخ من پرت شدم عقب
اما خنده م گرفته بود خخخ میگه خواب یه مرد میدیدم
لباس سیاه تنش بود و ...
خلاصه گفتم زودتر بیا بریم بیرون من یکم بخندم